گذشته از قامت توپر، گردن کوتاه، سیگار وینستون گوشه لب و آن ساعت وست‌اند دور مچ سیاهش، او زنی بود میان‌سال با دست و پاهای همیشه حنا بسته و چشم‌هایی سرمه کشیده که سفیدی چشم‌هایش را بیشتر نشان می‌داد.
او دستاری به سیاهی رنگ خودش روی سر می‌گذاشت و دو طرف لبهٔ دستارش را مانند دستار مردان عرب به پشت گردن می‌انداخت. پیراهن مدل مردانه‌اش را با دکمه‌های طلایی مزین می‌کرد و زنجیری هم به آن‌ها می‌آویخت.
بیشتر اوقات، شلواری سفید با راه‌راه آبی که لبهٔ پارچهٔ آن، حاشیه دال بری داشت می‌پوشید. تابستان‌ها عادت داشت یقهٔ پیراهن و چند تا از دکمه‌هایش را باز بگذارد طوری که کپره چاپ کپتان چینی زیر لباسش دیده می‌شد.
تو چله تابستان حولهٔ دستی سفید گل‌دارش را روی شانه‌اش می‌انداخت و صورت و گردن خیس عرقش را خشک می‌کرد.
زیبو برای آن زیبو بود که فلوت سحرانگیزش همه را به رقص وا می‌داشت، همه را به وجد می‌آورد و من این را از کودکی‌ام به یاد دارم.
عروسی‌های بسیاری را به یاد می‌آورم که بت من زیبو، درش فلوت می‌زد. هنوز نوشته‌های سال‌های نوجوانی‌ام را درباره زیبو نگه داشته‌ام؛ آن جا که عاشقانه می‌نویسم: نوای فلوتش در اعماق وجودم رخنه می‌کند و تا سطح لطیف دلم می‌رسد و آن را جلا می‌دهد برای من هیچ نوای خوش‌تر و شیرین‌تر و دلنوازتر از صدای خوش آن فلوت زیبا نیست اگر تصوری از آن به‌صورت کلمه از زبانم جاری شود این است که انگشتانش چنان با فلوت درهم آمیزد بسان عشق‌ورزی دو قوی سیاه‌وسفید میان نیلوفرهای آبی در پر تو نور ماه.
وقتی گوش فرا می‌دهم به نوای فلوت او می‌شود پیچکی باشم به‌دور سروی بلند که آرام‌آرام روی تن آن جوانه می‌زنم و از آن با نوازشی عشوه‌گرانه می‌خرامم تا به بلندای کوه گنو.
و این فلوت نواز که نوای فلوت او چنین عجیب مرا منقلب می‌کند نامش زیبو است که همان زیباست.

زیبا شیروان و گروهش

زیبو دوستی داشت مثل خودش سیاه نامش نصره.
نصره آن قدر گرد و قلبمه بود که از فربهی نمی‌توانست خودش را راحت جابه‌جا کند، با کله‌ای کوچک و صورتی پهن که انگار جفت و بی‌فاصله از گردن به تن چسبیده باشد.
چشم‌هایش درشت و وق زده و پادشاه (مردمک) اش مثل تیله‌ای کوچک روی زرد کدر به‌جای سفید روشن.
لب‌هایش کلفت و دورنگ و حفره‌های بینی‌اش گشاد و لپ‌هایش پف‌کرده و بر آمده‌تر از سطح صاف بالای بینی.
وقتی زیبو فلوت می‌زد و او در کنارش می‌نشست و کسر می‌نواخت رنگ تند و جیغ جامهٔ چین‌دارش، نگاه همه را متوجه خود می‌کرد. همان قدر که نمی‌شد فلوت را از کسر جدا کرد زیبو را هم نمی‌شد از نصره جدا کرد.
از هم‌نوازان زیبو، زن دراز قامت لاغری بود که یکی از چشم‌هایش از کودکی به گرک یا آبله چشمی مبتلا و نابینا شده بود. زلیخا را به‌خاطر آن که یک وری به هر چیزی نگاه می‌کرد "زلی کور "می‌گفتند.
زلی کور موقع دهل زدن برای آن که دهل از زیر دستش سر نخورد یکی از پاهای بلندش را می‌انداخت روی دهل؛ چانهٔ باریکش را به گردن می‌چسباند و زبان پهنش از توی دهان نیمه‌بازش بیرون می‌ماند.
هم‌نواز دیگر زیبو "نچوک "بود نچوک از کمر تا شده بود پیراهنش از جلو به‌زانو می‌رسید و از پشت به بالای کمر؛ 
وقتی بند شلوارش را تا بالای شکم می‌کشید خشتک شلوارش می‌آمد تا پایین قوزش.
نچوک بند دهل را چند گره می‌زد تا وقتی می‌ایستد و دهل می‌زند دهل مماس با دست‌هایش باشد.
"کنبر "ریزنقش با آن سبیل‌های تاب‌داده و دم خط چکمه‌ای و پیراهن تنگ چسبان و شلوار دم پاچه گشاد، هم‌نواز چهارم زیبو بود. کنبر وقتی کسر می‌نواخت بند آن را به گردن می‌انداخت و چشم‌هایش را می‌بست.
همهٔ اهل محله و کوچه و بندر از این هم‌نوازان، آواز معروفشان را هیچ‌وقت از یاد نمی‌برند "آمین، آمینای دگرن، صباح پسین جای دگرن "
یک‌وقت‌هایی هم جمع بیشتری داشتند، یکی‌اش "فاطک "بود و دختران تخته نواز و دوستک که جفتی می‌نواخت.
همهٔ پدر و مادرها دلشان می‌خواست در جشن عروسی بچه‌هایشان هم‌نوازان زیبو باشند و بنوازند.
عصر روز عروسی وقتی عروس را از حمام بیرون می‌آورند و نقل و بادام می‌ریختند زیبو بود که فلوت می‌زد و آواز "آمین، آمینای"می‌خواند.
زنان و دختران، جلوی عروس می‌رقصیدند و با کل کینگ و دستمال‌بازی، عروس را به حجله می‌بردند.
تا آن که روزی خبر آوردند زیبو و نصره را آمده‌اند برده‌اند کسی نمی‌دانست به کجا.
کمی بعد زیبو را آوردند وسط تنها میدان و بلوار خاکی محله‌اش سورو جلو جمع، کتکش زدند.
از آن به بعد کسی صدای فلوت زیبو را نشنید، وقتی صدای فلوت زیبو خاموش شد صدای ساز آن‌های دیگر هم خاموش شد.
حالا دیگر عروسی‌ها بدون زیبو و نصره، زلی کور، نچوک، زبیر، دوستک و فاطک سوت‌وکور بر پا می‌شد.
حالا دیگر زیبو درست روبروی همان میدانی که حین کتک‌خوردن جامه‌های سفید همیشه تمیزش خاکی و چرک شده بود بساط پهن می‌کرد و سیگار و کبریت می‌فروشد.


نویسنده: لیلا ملاحی ، سال ۱۳۸۱